ورود این جوان رشید، رسول خدا را خشنود کرد، دیدن على بن ابیطالب، همیشه براى حضرت رسول الله دوست داشتنى و نشاط انگیز بود، اما این بار به شکل بارزترى چهره اش از شادمانى برافروخت و به على خو شآمد گفت و بر روى او لبخند زد و گفت: اى ابوالحسن!

براى چه کار آمده اى؟! على بن ابیطالب مقصود خویش را در هاله اى از حرمت و شرمندگى، با کلماتى کوتاه و احترام آمیز با رسول خدا درمیان نهاد. رسول خدا که این جوان را به خوبى و کرامت مى شناخت و راز آفرینش او را مى دانست، به او گفت: اى على! مى دانى که پیش از تو کسان بسیارى از فاطمه خواستگارى کرده اند، اما من و او نپذیرفته ایم، اکنون بگذار ببینم او چه مى گوید؟

رسول خدا برخاست و به اتاق دیگر رفت و با آهنگى که خشنودى و پذیرش از آن شنیده مى شد، موضوع را با دخترش فاطمه زهرا به مشورت نهاد:

دخترم! على را مى شناسى، پیوند او را با من مى دانى، از فضیلت و سبقت او در اسلام آگاهى، اکنون در پاسخ خواستگارى او چه مى گویى؟

 فاطمه  در یک درخشش روحى  به گذشته نگریست و همه جا على را با پدرش رسول خدا، یار و یاور و همراه دید. در این نگاه به گذشته تابلوهاى زیبا و درخشانى از فداکارى ها، فضیلتها، شجاعتها و کرامتهاى او را مشاهده کرد. با مرور گذشته و زنده شدن آن خاطره هاى زیبا، چهره اش نورانى تر و شاداب تر از گذشته شد و جلوهٔ آن درخشش روحى بر چهرهٔ زیباى فاطمه فزونى گرفت.

رسول خدا که به چهرهٔ نورانى و با حیاى دخترش چشم دوخته بود، نشانى از رضایت و قبول را در نیم رخ چهرهٔ او دید.

 الله اکبر، الله اکبر! رضایت او در سکوت و حیای او پیداست.

رسول خدا از پیش دخترش بازگشت، چشمانش از اشک شوق لبریز بود، روشنایى، رضایت و خشنودى در نگاه متین و آرامش نمایان بود، و اگر على سر برمى داشت و به چهره و چشمان رسول خدا مى نگریست، این همه را با یک نگاه مى دید. امام على از شرم و حیا و از

حرمت و حشمت حضرت رسول الله سر فروافکنده بود و در اندیشهٔ خویش نعمت هاى خدا را برمى شمرد و شکر مى گفت و اکنون خدا نعمت عظیم دیگرى بر او مى بخشید، ازدواج با فاطمه، دختر رسول خدا موهبتى عظیم و آسمانى بود که خدا براى او مقدر کرده بود.

 -اى على! مى خواهى بشارتى به تو بدهم و رازى را بر تو آشکار سازم؟

 -پدر و مادرم فداى شما یا رسول الله! شما همیشه نیکخوى و خوش خبر بوده اید.

 -پیش از آن که به نزد من بیایى، جبرئیل فرود آمد و فرمان خدا را در مورد ازدواج تو با فاطمه آورد و مژده داد که مجلس جشن این ازدواج در آسمان برپا مى شود… خوب! على جان! بگو ببینم چه چیزى را مهریهٔ دخترم قرار مى دهى؟ على سرش را بالا آورد، ابروانش را اندکى به هم فشرد، چشم هایش چون دو گوهر نمایان شد، در هاله اى منوّر از آزرم،

 گفت: یا رسول الله! آن چه دارم بر شما پنهان نیست، زرهى از غنایم جنگ بدر دارم، شمشیرى و شترى، از مال دنیا فعلاً چیز دیگرى ندارم.

 -على جان! شمشیر را براى دفاع و جهاد مى خواهى و شتر را براى آبیارى خرما بُنان احتیاج دارى، زره را مهریّهٔ فاطمه قرار بده.


على بن ابیطالب زره را به فروش رساند و قیمتش را به نزد رسول خدا آورد و پول ها را در دامن رسول خدا ریخت. رسول خدا بى آن که بپرسد یا بشمارد، کفى از آن را برداشت و به بلال داد و

  فرمود:«. براى دخترم فاطمه، عطر و بوى خوش خریدارى کن »

و مقدار بیش ترى را با دو کف دست برداشت و به چند صحابی دیگر داد که براى زهرا وسایل زندگى و جهیزیه خریدارى کنندو بقیه را هم براى فاطمه ذخیره کرد.

چند روزى گذشت و جشن ازدواج فاطمه و على برگزار شد. رسول خدا در حضور مهاجران و انصار با تبسّم و شادى خطبهٔ عقد را آغاز کرد. پس از سپاس و ستایش خداوند و بیان نعمت هاى الهى و وجوب پیوند زناشویى فرمودند:

-هان اى مردم! خدا مرا امر فرموده که فاطمه را به ازدواجِ على درآورم و من او را به مهریهٔ معین به عقد على درآوردم.  

-اى على! راضى هستی؟

على بن ابیطالب که در کنار رسول خدا نشسته بود، و سرش را اندکى به جلو خم کرده و چشمان سیاهش را به زمین دوخته بود، به آرامى رو به رسول خدا کرد و گفت:آرى! یا رسول الله!راضی هستم.

همگى ابراز شادمانى کردند.

٭ ٭ ٭

فاطمه  دختر جوان و عفیف رسول خدا  خود را براى یک زندگى نمونه و سرافراز در خانهٔ پسرعمویش آماده مى کرد. على بن ابیطالب نیز خانه اى را در نزدیکى هاى قُبا براى مراسم عروسى و زندگى مشترک آماده کرده بود. پس از گذشت یک ماه از مراسم عقد فاطمه ، ام سلمه شوق على بن ابیطالب را به رسول خدا اعلام کرد و گفت: یا رسول الله! على بن ابیطالب برادر و پسرعموى شما، دوست دارد همسرش فاطمه را به خانهٔ خود ببرد.

-پس چرا خود سخنى نگفته است؟

-یا رسول الله، آزرم و حیا او را از این تمنّا باز داشته است. پس از این گفتگو انتظار على بن ابیطالب به سر آمد و رسول خدا به او فرمود: اى على! خدا چه همسر نیکویی نصیبت کرده است، بهترین زنان عالم را به همسرى تو درآوردم، خدا مبارک گرداند. دوست دارى همسرت را با خود به خانه ببرى؟ على بن ابیطالب گفت: آرى! یا رسول الله! پس به زودى مراسم عروسى و زفاف را فراهم م ىکنیم. اما على جان! م ىدانى عروسى، بى ولیمه و اطعام مؤمنان نم ىشود. من دوست دارم امتم نیز در مراسم عروسى به مردم غذا بدهند و میهمانى و پذیرایى کنند. رسول خدا به زنان فرمود که فاطمه را در شب عروسى بیارایند و عطر و بوى خوشبه کار برند و پیراهن نو و زیبایى براى او بدوزند و بر او بپوشانند. وقتى فاطمه لباس زیباى عروسى را پوشید، زنان گفتند: اى کاش خدیجه بانو بود و فاطمه اش را در لباس عروسى مى دید.پذیرایى از میهمانان به پایان خود نزدیک شد، على و فاطمه آمدند و در دو طرف رسول خدا نشستند، حضرت رسول الله با چشمان پاک و مهربانش، نگاهى به لباس نو و زیبا، به صورت و چشمان فاطمه افکند. نگاه دیگرى به چهرهٔ رشید و مصفا و قیافهٔ روشن و شکوهمند على کرد و آن گاه هر دو بازویش را چون دو بال پرنده اى سبکبال و بلند پرواز گشود، دست در گردن عروس و داماد افکند، آن دو را در آغوش گرفت و به آرامى نزدیک آورد و سرهاشان را به سینهٔ خویش فشرد و در همین حال بر پیشانى هر دو بوسه زد:

خدایا! تو خود گواه باش که من اینان را دوست مى دارم و با دوستانشان دوست هستم

و با دشمنانشان دشمنم، سپس دست خویش را گشود و پایین آورد. با دست راست دست على

را گرفت و با دست چپ دست فاطمه را و به این ترتیب با کمال شوق و مهربانى، دست نوعروس

را در دست داماد نهاد و فاطمه را به على و على را به فاطمه و هر دو را به خدا سپرد. سکوتى

برقرار شد، چهرهٔ فاطمه و على با نیمه لبخندى شکفت، فاطمه سر فرو افکند و چشمانش را

فروهشته داشت. رسول خدا با این رفتار به اسرار بسیارى اشاره کرد، که راز خلقت در این

وصلت آسمانى نهفته بود.

٭ ٭ ٭

خورشید غروب کرد، وقت نماز فرا رسید. پس از اقامهٔ نماز، عروس را بر استرى

سوار کردند و شادى کنان و سرودخوانان به سوى خانهٔ على بن ابیطالب روان شدند. آن شب

مانند بامداد بهاران، خرم و درخشان بود.

زمام استر را سلمان به دوش مى کشید و پیشاپیش کاروان به آرامى قدم برمى داشت،

بسیار آهسته پیش مى رفت، چنان که گویى قایقى را بر امواج دریاچه اى آرام هدایت مى کند.

پرندگان که گویا در این شب دیرتر به آشیانه مى رفتند، گهگاه نغمهٔ شادمانه اى مى سرودند

و بر بالاى کاروان پرواز مى کردند.

زن ها با هم اشعارى را زمزمه مى کردند:

اى همراهان من، بروید به یارى خداى متعال،

و سپاس گویید خدا را در هر حال،

به یاد آورید که خداى بزرگ بر ما منت نهاد،

و از بلاها و آفت ها نجات داد.

کافر بودیم، راهنماییمان کرد.

فرسوده بودیم، توانامان فرمود.

بروید همراه بهترین زنان

که فداى او باد همهٔ خویشاوندان.

اى دختر کسى که خداى جهان، او را بر دیگران برترى داد

به نبوت و رسالت و وحى آسمان.

٭ ٭ ٭

به خانهٔ داماد رسیدند. رسول خدا وارد حجله شد و فاطمه را در کمال زیبایى و

متانت دید، جز این که پیراهنش کهنه و شاید وصله دار هم بود.

 شگفتا! چرا پیراهن نو و زیباى عروسى را که براى تو دوخته بودند، نپوشیده اى؟!

 پدر جان! آن را قبل از حرکت به زن فقیر و مستمندى که تمنّاى لباس مى کرد،

بخشیدم، ابتدا مى خواستم پیراهن کهنه را به او ببخشم، ولى گویى آهنگ خوش تلاوت قرآن

شما را شنیدم که این آیه را قرائت مى کردید:

۱«. هرگز به نیکى نرسید، مگر آن که از آن چه دوست مى دارید انفاق کنید »

چشمان رسول خدا غرق اشک شد، در چشم فاطمه زهرا نیز برق اشک درخشید.

فاطمه نگاهش را به آرامى بالا آورد، پدر به چشم پر اشک زهرا نگاه کرد. نگاهش درهم آمیخت

و قطرات اشک از چشم ها فروچکید.

این اشک شوق و ایمان بود.

در این هنگام جبرئیل فرود آمد و به محضر رسول خدا مشرّف شد و گفت: یا

رسول اللّه! پروردگارت سلام مى رساند و مرا نیز فرمان داده که به فاطمه سلام برسانم و این هدیه

را تقدیم او کنم. و آن گاه پارچهٔ بسته اى را گشود و جامه اى از دیباى سبز بهشتى که با خود از

آسمان آورده بود، تقدیم فاطمه نمود…


برگرفته از کتاب سلام بر خورشید، سیدعلى اکبر حسینى، تلخیص صفحات ۲۴۳ تا ۲۵۹