چهره اش نورانی تر از دفعات قبل بود ...چشمانش از شادی می درخشید و حال و هوای دیگری داشت ..مدام از پرواز کردن و پر کشیدن صحبت می کرد و می گفت : دیگر طاقت ماندن ندارم ...می خواهم پرواز کنم .. . اینها حرف هایی است که از چشمان گریان و صدای لرزان همرزمانش می شنیدم ... .                                                                                                                                                                     

بیست و هفت سال از آن شب می گذرد... بیست و هفت سال است که مادرم با این درد دست و پنجه نرم می کند . بیست و هفت سال است که در فراق یار می گرید .

بیست و چهار سال است که ازدواج کرده ام ... بیست و چهار سالی که در حسرت  دیدن پدر می سوزم  آخر برای یک دختر در شرف ازدواج هیچ چیز از حضور پدر در جلسه عقد و عروسی مهم تر نیست..بیست و چهار سال فراق .. بیست و چهار سال تحمل .. .

بیست و دو سال است که فرزندانم مادربزرگشان را  هر هفته می بوسند .. بیست و دو سالی که فرزندانم سراغ پدربزرگشان را از بهشت می گیرند .. بیست و دو سالی که نوه ها هر هفته مادربزرگشان را به مقبره شهدای گمنام می برند... بیست و دو سال...  .

شاید گفتن بیست و هفت سال راحت تر از نوشیدن آب باشد اما ...

اما تحمل  بیست و هفت سال فراق یار چطور..

شاید بتوان دریای بی کران عشق را در یک کلمه خلاصه کرد ..

فــــراق .. . آری فراق بهترین کلمه برای خلاصه کردن عشق  است . فراق از یار .. فراق از عزیز.. فراق .. فراق .. فراق.... .

بابا جان سال ها فراق تو را تحمل کردم .. سال ها در انتظار لحظه ای دیدن تو افسوس خوردم .. سال ها برای بوییدن و بوسیدن پیشانی ات لحظه شماری کرده ام ..

و امروز ؛ تو را می بینم .. .

اما.. اما آیا تو پدر منی؟!.. آیا تو همان مرد رشید و دلاوری هستی که سال ها مرا به دوش می کشید و دست نوازش برسر من می کشید؟! آیا تو همان دلاور مردی هستی که لحظه خداحافظی دندان های مرواریدی اش نمایان می شد و شبنم شوق از گونه هایش سرازیر می شد؟

بابا ...! امروز با دیدن تو یاد شیرخوارگی محمد ، نوه ات افتادم .. . آخر تو چرا اینقدر کوچک برگشتی ؟؟ بابا جان بیست و هفت سال انتظار کشیدم تا تو را در آغوش بکشم و دوباره دستان گرمت را روی سرم احساس کنم .. 

بابا جان  ای کاش بودی و می دیدی که جوانان چگونه قدرشناس خون تو هستند .. بابا جان ای کاش بودی و می دیدی که  تلاش تو و همرزمانت چگونه میوه داده است .

اما بابا ... چگونه از بی حرمتی ها و بی غیرتی ها سخن نگویم ..؟ چگونه از بی حجابی ها و قدر نشناسی ها سخن  نگویم  ؟  چگونه از مردآن و زنانی که تجارت سرف را پیشه خود قرار داده اند ، سخن نگویم ؟ چگونه از کسانی که امنیت و اقتدار غیر قابل انکار را می بینند و باز به قیام بر می خیزند ، حرفی به میان نیاورم..؟؟

بابا ..!! چگونه از کسی سخن نگویم که کلید حل مشکلات در دست اوست و ما در فراق او می گرییم... بابا جان از تو می خواهم سلامم را به او برسانی و از درد هایم با اوسخن بگویی..

بابا جان خوش آمدی..