روی تخته سنگی نشسته بود و روز های جوانی را به خاطر می آورد . بهار از راه رسیده بود . گل ها شکوفا و آب رودخانه ها زیاد شده بود . مردم برای برگزاری جشن فرا رسیدن بهار و فراوانی نعمت از شهر بابل بیرون رفته بودند . اما او تنها در شهر مانده بود؛ تبری برداشت و راهی معبد بزرگ شده بود و بت ها را در هم می شکست... .
دفتر خاطرات او ورق می خورد . حالا دیگر مأوران طناب منجنیق را کشیده بودند و او را به قلب خرمنی از آتش می افکندند. از هیچ کس کمک نطلبیده بود . آتش بر او سرد و دلپذیر می شد... .
از روی تخته سنگ برخاست و به گله بزرک کوسفندانش نگاه کرد.
زیر لب خدا را سپاس گفت و در دور دست ها خیره شد.
ناگهان آوازی خوش به گوشش رسید. از شنیدن آن ، تنش به لرزه افتاد و از شوق فریاد برآورد و این مضمون در تمامی وجودش جاری شد:

این مطرب از کجاست که برگفت نا م دوست               تا جان و جامـه بذل کنم بر پیام دوست

ابراهیم به بالای تپه نگاه کرد ..

شخصی ایستاده بود و نام پروردگارش را به این زیبایی می برد : سبوحٌ قدّوس ربّ الملائکةُ و الرّوح

ابراهیم شتابان به سوی او دوید .

تو بودی که نام دوست مرا بردی؟

-آری

-ای بنده خدا ، بار دیگر نام او را ببر ، یک سوم گوسفندانم را به تو می دهم.

آن شخص بار دیگر همان نغمه را تکرار کرد. ابراهیم سراپا شوق و ارادت از او خواست تا بار دوم و سوم نیز نام دوستش راببرد.

حالا دیگر همه گوسفندانش را به آن شخص بخشیده بود و چیزی در بساط نداشت.

ناگهان فکری به خاطرش آمد و وجودش را آکنده از امید کرد..ای بنده راستین خدا ، من که دیگر چیزی ندارم ، ولی از تو می خواهم یک بار دیگر نام دوست مرا ببری و من برای همیشه خدمتکار تو خواهم شد.

ندا کننده بار دیگر همان کلمات را تکرار کرد. 

ابراهیم سرشار از سرور و شادمانی به او گفت: اکنون این من و این گوسفندانم همه در خدمت شما!

-نه ، من به این ها نیازی ندارم . من فرستاده خدا هستم. من جبرئیلم. از جانب خدا آمده ام تا تو را بیازمایم تا روشن شود که این همه مال و ثروت ذره ی از عشق تو به خدا را نکاسته است.

حقا که تو در وفادری کامل ، در مرتبه دوستی صادق و در شیوه طاعت ، مخلص و ثابت قدمی . حقا که تو شایسته آنی که خدا تو را دوست و خلیل خود گرداند.(برگرفته از معراج السعادة ، ص589)

ابراهیم به سخنان جبرائیل گوش می داد و به روزگاری می اندیشید که نام دوست او صبح و شام از مأذنه ها و گلدسته ها با فریادی آهنگین و رسا گفته خواهد شد.

به روزگار محمد می اندیشید . به روزگاری که آوای عشق از هر کوی و برزن به آسمان بر خواهد خاست.

به روزگاری می اندیشید که همه آوای ملکوتی امیرمومنان علی (ع) را از بالای مأذنه مسجد کوفه خواهند شنید.

به روزگاری می اندیشید که امام حسین در صبح عاشورا با آن که موذن خصوص دارد ، خودش اذان خواهد گفت.

به روزگاری که امامان خود نیز اذان خواهند گفت تا عشق و ارادت خود را به خدای بزرگ نشان دهند.

و اذان خواهند گفت تا نوجوانان و جوانان در طول تاریخ آوای  خوش اذن را از حنجره های پاک و قدسی شان در آسمان شهر و روستا فریاد کنند و به آن افتخار کنند.

اذان را باید گفت .

برخی از شخصیت های سیاسی نیز در عصر ائمه برای خود موذن رسمی داشتند.

اسلام تا به آنجا به اذان گویی اهمیت داده است که می گوید:

اگر اهل شهری متفق بر ترک اذان باشند ، حکم باید آنان را به گفتن اذان مجبور کند و حتی اگر ناچار به جنگ و کشتار نیز باشد باید بجنگد تا اذان به صورت علنی و رسمی گفته شود.

از همی روست که شیخ کاشف الغطاء آن عالم برجسته شیعه به  فتحعلی شاه اینگونه سفارش می کند: 

باید شاه اذان گویان و امامان جماعتی در لشکر و سپاه اسلام قرار دهد.(اذان نغمه آسمنی ص 84 و 85)

پس ای نوجوانان و جوانان خوش نغمه به خود ببالید که با گفتن اذان قلب ابراهیم و محمد و جانشینان او را شاد می کنید .

با گفتن اذان نه تنها جا پای بلال که جا پای علی و فرزندان بزرگوارش می گذارید و آواز عشق سر می دهید.

شما که بر فراز أذنه ها و گلدسته ها اذان می گویید ، یاد جبرئیل را در خاطره ها زنده می کنید که بر بلندای تپه ایستاده بود و نام خدا را برای ابراهیم می برد..


بر گرفتـه از پنجـره ای به زیبایی 2