آوای عشـق
روی تخته سنگی نشسته بود و روز های جوانی را به خاطر می آورد . بهار از راه رسیده بود . گل ها شکوفا و آب رودخانه ها زیاد شده بود . مردم برای برگزاری جشن فرا رسیدن بهار و فراوانی نعمت از شهر بابل بیرون رفته بودند . اما او تنها در شهر مانده بود؛ تبری برداشت و راهی معبد بزرگ شده بود و بت ها را در هم می شکست... .
دفتر خاطرات او ورق می خورد . حالا دیگر مأوران طناب منجنیق را کشیده بودند و او را به قلب خرمنی از آتش می افکندند. از هیچ کس کمک نطلبیده بود . آتش بر او سرد و دلپذیر می شد... .
از روی تخته سنگ برخاست و به گله بزرک کوسفندانش نگاه کرد.
زیر لب خدا را سپاس گفت و در دور دست ها خیره شد.
ناگهان آوازی خوش به گوشش رسید. از شنیدن آن ، تنش به لرزه افتاد و از شوق فریاد برآورد و...